در سالی که قحطی بیداد کرده بود و
مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند، عارفی از کوچه ای می گذشت.
غلامی را دید که بسیار شادمان و
خوشحال است.
به او گفت: چه طور در چنین وضعی می
خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که
چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد، پس چرا غمگین
باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
عارف گفت: از خودم شرم کردم که غلام
به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد،
و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست
و نگران روزی خود هستم…
خدای متعال می فرمايد :
« ای فرزند آدم : تکلیف های من بر عهده توست، رزق تو بر عهده من.»
« ای فرزند آدم: رزق فردا را مطالبه نکن ، همچنانکه من هم عمل فردا را از تو نخواسته ام.»
بیش نخواه - پیش نخواه
نظرات شما عزیزان: