زیارت
دور از حریمتان به غم ام مبتلا ولی ..... ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:, :: 17:30 :: توسط : عبدالحمید امینیان

مثل غريبه ها به شما خيره مي شوم 

از لا به لاي پنجره ها خيره مي شــوم

از راه دور آمده ام پاي بوستـان 

بر دست تان شبيه گدا خيره مي شوم

هر وقت آمدم سرت آقـــا شــلوغ بود

بين صداي سوز و دعا خيــره مي شوم

تا چشم کار مي کند اينجا کبوتر است

چون کفتري به باب رضا خيره مي شوم

اينجاست کعبـه فقرا ، ثامن الحجج

هر لحظه بر مقام و منا خيره مي شوم

اي آفتاب طوس ، دلم شـور مي زند

از سمتتان به سمت خدا خيره مي شوم

وقت وداع آمده اما هنـوز هم 

بر گنبد بلند شما خيـره مي شوم

مهدي صفي ياري 

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:, :: 17:25 :: توسط : عبدالحمید امینیان

 

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد 

از شما دور شدن زار شدن هم دارد 

هر که از چشم بیفتاد محلش ندهند 

عبد آلوده شدن خوار شدن هم دارد 

ای طبیب همه انگار دلت با ما نیست 

بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد 

از کریمان فقرا جود و کرم می خواهند 

لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:, :: 17:20 :: توسط : عبدالحمید امینیان

سلام ! باز منم آن کبوتر پیری

که سالهاست سراغی از او نمی گیری

مگر ـ زبانم لال ـ از تو جز تو خواسته ام؟

چه کرده ام که ـ خدای نکرده ـ دلگیری

شکایت غلطم را خودم می آوردم

اگر مزاحم پایم نبود زنجیری

که: کاش آهو بودم به دام صیادی

" خوشا به عاقبت آهویی به نخجیری"...

که: می توانستی زودتر صدام کنی

به این بهانه که بی دانه مانده ام دیری...

سپید شد پر و بالم سیاه شد جگرم

چه بی شکیب دلی و چه تلخ تقدیری

نه چاره ی ظلماتی نه آب حیوانی

نه پرّ و بال جوانی نه همت پیری

هزار بار پریدم قفس اجازه نداد

هزار نغمه شکستم نکرد تاثیری

گریختم که صدایم کنی برای شفا

ولی نخورد به بال شکسته ام تیری

دلم خوش است به اینکه نمک گرفته ی توست

نمک نخورده در این داستان نمک گیری

 

جواد شاهمرادی

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:, :: 17:15 :: توسط : عبدالحمید امینیان

اگر آدمی بخواهد از برکات خداوند کمال استفاده را ببرد با حرف نمی شود، در خلوت و آشکارا باید محرامات را ترک کرد. باید توطئه ها ،دروغگویی ها، تهمت ها،کم فروشی ها، کلاه گذاری ها و .... را که امروزه اسمش را زرنگی و باهوشی گذاشته اند کنار بگذارند.
بعضی از انسان ها این کلاه برداری ها را برای خود افتخار می دانند و می پندارند که با این زرنگی ها همه آنان را عاقل می پندارند. و اگر حضور خداوند را احساس می کردند چنین تصوری نمی داشتند.
آیت الله بهاءالدینی می گوید: عقل آن است که تورا از آتش نجات دهد، خدای تعالی شما را با بصیرت عقلی، نورانی می کند همان نوری که قر آن می فرماید: " الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات إلى النور" این نور را خاموش نکنید.
کلید این نور در دست شماست. اگر این نور خاموش شود، بی نور هستید. کلید این نور این است که معصیت خدا را نکنید. توطئه نکنید، این زرنگی ها را کنار بگذارید. این ها نا زرنگی است. اگر زرنگ هستید، در راه خدا زرنگ باشید
در واقع خداوند این نورها و ظلمت ها را در درون انسان به ودیعت گذاشته است و انسان باید ظلمات ها را پاک کند و نور ها را پرورش دهد.

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:, :: 16:53 :: توسط : عبدالحمید امینیان

حقیقت چیست؟

آنچه آلوده به اندیشه و تعابیر انسانی نباشد حقیقت است.

در مقابل حقیقت کذب قرار دارد و خواستگاه ظهورش تفکرات و تعابیر انسانی است. 

انسان اسیر توهم (من) به دلیل ناتوانی در همراهی با حقیقت، ناچاراً برای شناخت پدیده های ناشناخته، آنها را با فکر اندیشیده و تصور می کند، تا با این روش بتواند ناشناخته را به شناخته تبدیل و سپس آن را درک کند.

غافل از اینکه حقیقتی که اندیشه شود دیگر حقیقت نیست

بلکه برداشت مرده ای است که دیگر پویائی و خاصیت حقیقت را ندارد.

دلیل اینکه انسان تا بحال موفق به برداشتن گامی درجهت شناخت حقیقت نشده، بکار گیری ابزاری بی ربط با درک حقیقت و عبث بودن فعالیت هایش در این زمینه بوده است.

تا هنگامی که چشم دل خویش، آنهم از روی ترس، بر توهم (من) بدلی بسته نگه داشته و مونس تاریکی باشیم، اشتیاق برای یافتن روشنائی شعار و خودفریبی است.

روشنائی همیشه هست، اما این (من) بدلی ماست که با استفاده از تاریکی ذهنی، خودش را برای یک عمر از توجه ما پنهان نگه می دارد.

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

 

 

برگرفته از سایت خود شناسی


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:, :: 16:34 :: توسط : عبدالحمید امینیان

هر روز خبر رفتن یکی را می‌شنوی. دیگر آمار رفته‌ها را نمی‌توانی نگه داری باید بشماری که چند نفر مانده‌اند...

قرار است امشب یادداشتم درباره دکترا را به مجله تحویل بدهم. نمی‌دانستم امروز نتایج اعلام می‌شود؛ از صبح همه سراغ نتیجه را می‌گیرند و من جواب تکراری خودم را می‌دهم: « با آن برخوردی که در مصاحبه کردند، وقتی گفتم که اهل این شهر نیستم و کسی را هم اینجا ندارم، تقریبا مطمئنم که قبول نمی‌شوم.» اضافه می‌کنم که «خیلی هم ناراحت نیستم. چون دلم می‌خواست در دانشگاه‌های تهران دکترا بخوانم.»
هرچه به غروب نزدیک می‌شوم، تعداد پرس‌وجوها از نتایج زیادتر می‌شود. دوستی زنگ می‌زند و سراغ نتیجه را می‌گیرد. او همیشه می‌گفت اصلا مهم نیست کجا قبول شوی مهم فقط خواندن دکتری است. الان توقع کارفرماها بالا رفته و به پایین‌تر از مدرک دکتری پروژه نمی‌دهند. برای کارهایی که قبلا داشتن مدرک کارشناسی کافی بود حالا کارشناسی ارشد می‌خواهند و... بیراه نمی‌گفت و خودم اخیرا چند موردش را دیده بودم. هنوز نتایج نیامده است.
مکالمه‌ام  که تمام می‌شود ، دوست دیگرم که داشتیم با هم راه می‌رفتیم می‌پرسد: «واقعا چرا می‌خواهی دکترا بخوانی؟» او از نیمه راه خواندن دکتری در خارج از ایران بازگشته و بعد از دریافت پذیرش، از رفتن منصرف شده است. کارشناسی ارشد در یک رشته مهندسی دارد و با همین مدرک و  شرایط فعلی، کار مناسب و مورد علاقه‌اش را دارد. دلش هم نمی‌خواهد استاد دانشگاه شود که به این خاطر علاقمند به خواندن دکترا باشد.
آمده‌ام خانه مهمان داریم. از من سراغ نتیجه دکترا را می‌گیرد و قبل از اینکه همان جواب قبلی را بدهم، ادامه می‌دهد: «ان‌شاءالله قبول می‌شوی. بالاخره این همه سال زحمت کشیدی، درس خواندی و همیشه معدلت خوب بوده، حیف است که همین طور رهایش کنی. لیسانس و فوق لیسانس را که این روزها همه دارند» و لابد توی ذهنش ادامه می‌دهد فوق لیسانس گرفتن که این روزها هنر نیست. می‌روم ایمیل‌هایم را چک می‌کنم، دوست عزیزی که مدتی است رفته آن سر دنیا دکترا بخواند پیام گذاشته که چه شد؟ دکترا قبول شده‌ای یا نه؟ و پشت سرش پیشنهاد همیشگی‌اش را مطرح کرده که حالا که تافلت را داده‌ای پاشو بیا این طرف درست را ادامه بده. کلی تجربه‌های جدید در اینجا انتظارت را می‌کشد. ما هم که هستیم و تنها نیستی و با عزت و احترام درس می‌خوانی و آن همه گرفتاری‌های اداری و بی‌برنامگی‌ها و اتلاف وقت‌های دکترا خواندن در ایران هم در کار نیست. مرزهای علم را در کنار بهترین‌های دنیا تجربه می‌کنی و هزار و یک دلیل دیگر برای رفتن برایم ردیف می‌کند، و من همچنان که به صفحه مانیتور نگاه می‌کنم به دلایل خودم برای نرفتن فکر می‌کنم. دلایلی که این روزها باید خیلی محکم باشند تا بتوانی در قبال وسوسه تحصیل در فرنگستان مقاومت کنی. آن هم وقتی هر روز خبر رفتن یکی را می‌شنوی. دیگر آمار رفته‌ها را نمی‌توانی نگه داری باید بشماری که چند نفر مانده‌اند...

هنوز هم دلم نمی‌خواهد بروم سایت سازمان سنجش را چک کنم. یاد آزمون دکترای امسال می‌افتم. امتحانی فوق‌العاده غیراستاندارد، از منابعی شناخته نشده و با طرز پرسش و ادبیاتی بسیار نامناسب. زمان برگزاری بسیار بدتر از قبلی‌ها. از ۸ صبح تا ۷ عصر درگیر امتحان بودیم و زمان خالی میان دو امتحان که حدود ۴ ساعت می‌شد را باید یک‌جوری تلف می‌کردیم. صبح اختصاصی‌ها با زمان حدود یک ساعت‌ونیم و عصر زبان و استعداد تحصیلی با زمان حدود ۴ ساعت. ۱۰۰ سوال زبان را باید پاسخ می‌دادیم که مطابق هیچ استانداردی این همه سوال در یک آزمون زبان پرسیده نمی‌شود. چند تا از سوال‌های استعداد تحصیلی هم که بعدا مشخص شد غلط بوده‌اند. از آزمون بدتر، نحوه انتخاب افراد مجاز به انتخاب رشته برای دعوت به مصاحبه بود. آن طور که حساب کردیم به جای سه برابر ظرفیت تنها یک و نیم برابر به مصاحبه دعوت شده بودند و همین باعث شده بود عده زیادی با تجمع در مقابل سازمان سنجش اعتراض کنند. یادم آمد که چقدر حالم بد شد وقتی دیدم که کجا دعوت به مصاحبه شدم.  ماجرا تمام شدنی نبود، شیوه مصاحبه گرفتن اساتید هم نور علی نور بود.

حالا ساعت ۱۲ شب است و من دارم آدرس سایت سنجش را در آن نوار بالای صفحه  تایپ می‌کنم.  و همه اینها را در ذهنم مرور می‌کنم. از این سوال که چرا باید دکترا بخوانم گرفته تا اینکه چرا می‌خواهم در ایران دکترا بخوانم تا مسایل مربوط به اجرای آزمون و مصاحبه و گزینش و همه حرف و حدیث‌های دور و برش. به همه‌شان فکر می‌کنم. چیزهایی که حداقل در این یک سال اخیر بارها و بارها ذهنم را به خود مشغول کردند. هنوز دکمه اینتر را نزدم. با خودم مرور می‌کنم من می‌خواهم دکترا بخوانم، چون درس خواندن مهمترین علاقه زندگی من است، چون رشته‌ای که با علاقه شخصی‌ام انتخاب کرده‌ام شرایطی دارد که تنها با خواندن دکترا می‌توانم در آن حرفی برای گفتن داشته باشم و شاید، البته فقط شاید، در آن صورت شرایط کاری بهتری را هم برای خودم فراهم کنم. می‌خواهم در ایران دکترا بخوانم، چون رشته من در جامعه ایران بودن، معنادارش می‌کند و چون می‌دانم تنها زندگی کردن در کشوری دور برایم خیلی سخت خواهد بود و اغراق هم نیست اگر بگویم فکر می‌کنم اینجا بیشتر به درد خواهم خورد تا هر جای دیگری...
حالا دیگر اینتر را زده‌ام و مشخصاتم را وارد کرده‌ام. قبول شده‌ام. خوشحال نیستم، ناراحت هم نیستم. دوباره از نو به همه سوال‌های بالا فکر می‌کنم. داستان من و ایران و دکترا شاید به فصل جدیدی رسیده باشد اما برای خیلی‌ها همچنان ادامه دارد...
 

 برگرفته از سایت 

http://www.dokhtiran.com

 

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, :: 19:56 :: توسط : عبدالحمید امینیان


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, :: 19:24 :: توسط : عبدالحمید امینیان


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, :: 19:23 :: توسط : عبدالحمید امینیان


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, :: 19:23 :: توسط : عبدالحمید امینیان
درباره وبلاگ
سراسر وجود من زیارت است
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زندگی-زیارت-غز






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 44
بازدید کل : 37846
تعداد مطالب : 71
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1