ما هرگز بی حصاری را تجربه نکرده ایم . و از بی حصاری ترس داریم
در حالی که درمان همه دردهایمان در رهایی و بی حصاریست
تواضع واقعی یعنی نداشتن کبر .کبر یعنی منیت . هر وقت ذهن از از من ها خالی شد متواضع شده
دایما و به شکلهای مختلف به ما گفته اند باید چیزی باشی . و ارزشهای اعتباری را هم به عنوان چیز نشانمان داده اند
و دو عامل ترس از محیط و احساس نیاز به چیزی شدن مدام یکدیگر را تقویت میکنند
گرگ سالهاست که رفته ولی ما هنوز پشت دیواریم . جامعه توهم حضور گرگ و ضرورت دیوار را به ما تحمیل کرده و هنوز هم خودش آنرا حفظ میکند
توجه کن که اندیشه هایت مال خودت نیست . در سکوت و در بی اندیشگی تو با اصل خودت و زندگی رابطه میگیری
داشتن ها به معنای بودن ها نیست . همه ثروت دنیا هم برای تو باشد معنایش این نیست که تو دارای کیفیت روانی تشخص هستی . حتی کثرت فکر هم دلیل شکوفایی آن نیست
ذهن عادت غلطی دارد . آن عادت غلط این است که از قضایای زندگی چیزی به اسم من میسازد . این من غلط عین جهل است و ما از آن انتطار خرد داریم
برای بیدار شدن از این خواب دو راه وجود دارد اول آگاهی دوم تکنیکهای عملی
وقتی من دارم از خودم تعریف میکنم در واقع حس کوچکی درونی ام مرا وادار کرده سعی کنم خودم را بزرگ جلوه بدهم
و اگر واقعا احساس بزرگی میکردم تلاش نمیکردم بزرگ بودنم را ثابت کنم
در واقع ما داریم از موجودی بیگانه درون خودمان دفاع میکنیم و اگر یک لحظه دست از دفاع برداریم کار آن عجوزه تمام است
یکی از تکنیکها این است که کارهایت را توجیه نکنی . دلیلی ندارد عمر خود را صرف توجیه شرارتهایی کنیم که با اصالت ما نسبتی ندارد
اگر اتفاقی بیفتد که تمام انسانها بمیرند و فقط یک نفر باقی بماند بلافاصله هویت فکری اش از بین میرود . چون انسانی دورش نیست که خودش را با او مقایسه کند
و اگر همینطوری که همه انسانها هم زنده هستند ما به پوچی مقایسه پی ببریم و آن را متوقف کنیم کار عجوزه تمام است . مقایسه از ابزار اصلی منیت و هویت فکری است
ما از کودکی به چیزهایی علاقه مند شده ایم که به ما وعده یک شخصیت مجلل را میدهد . و این خط نفس است . این مانع شادمانی و رهایی است .
زندگی انسانها بر اساس نمایش شکل گرفته و در اینچنین شرایطی فقط چیزهایی که ابزار وانمود باشند مورد تحسین اند .
برای همین اینقدر نگران شکل صحبت کردنمان هستیم . ولی نگران گوش کردنمان نیستیم .
رفتارهایمان واقعی نیستند . گوش کردن و صحبت کردن و لباس پوشیدن و .... همه نمایشی اند .
و انسان به خاطر نمایشی زندگی کردن صمیمیتش را با هستی از دست داده و برون ریشه برون گرا شده است
حتی خودشناسی انسان هم نمایشی و برای تظاهر شده
گوش کردن مهمتر از صحبت کردن است . صحبت کردن ابزار نفس است
ذهن ما بیش از اینکه در عالم واقعیت سیر کند در اوهام سیر میکند
فکد باید ضعیف شود و حس ها باید قویتر شوند
ما از فکر برای خود پناهگاه میسازیم
ما دلمان میخواهد دیگران گنده بودن ما را تایید کنند و در خور یک انسان بزرگ با ما رفتار کنند
ولی دیگران این کار را که نمی کنند هیچ دایما به شکلهای مختلف سعی میکنند حالیمان کنند که مهم نیستیم
بنابر این ما از دیگران متنفر میشویم
و بدتر اینکه از خودمان هم ناراحتیم که چرا نمیتوانیم در خور توقعاتمان از خودمان رفتار کنیم
یکی از عوامل حفظ هویت فکری نفرت است
یکی از راههای ارضای این نفرت بزک کردن شخصیت خودمان و کوبیدن آن بر سر دیگران است
و از راههای دیگر ارضای این حس استثمار و فریب و تحقیر دیگران است
در حالی که اصالت انسان قابل تعبیر نیست و در رده ارزشها نمیگنجد و آن را نمیتوان ابزار رقابت و نمایش قرار داد
میل به فریب آنقدر قوی است که من حاضرم عمری را در ترس و استرس بگذرانم و به تو بقبولانم که من شجاعم
انسانها مدام میدوند و له له میزنند تا به جایی برسند
و همه چیز را با سر هم بندی و بنداز در رویی میگذرانند
رابطه انسان با تمام ابعاد زندگی سطحی و موقتی و کم عمق است
زندگی نمیکند بلکه دنیای درونی خود را با تک عملهایی تکرار میکند
قیاس یک عمل شیطانی است . پایه انانیت و نفسانیت است
بخشش یک کیفیت فطری است و نبخشیدن هم کیفیتی دیگر است و این دو متضاد هم نیستند بلکه تعابیرشان در تضادند
شیطان به خاطر انانیت و قیاسش رانده شد و ما در این خصوصیت با شیطان شریکیم و این خلاف مسلمانیست
حالات فطری را ما نیستیم بلکه هر لحظه در حال هست شدن آنهاییم
چنان در اشتغال به تهبه آلاف و اولوف و رخت شخصیت غرقیم که نمیفهمیم کی به هفتاد سالگی میرسیم
اگر یکی به انسان بگوید "باعرضه" آیا با تفسیر و تعبیر او ما واقعا صفتی به نام با عرضگی را بدست میآوریم ؟
به هوش باش که فریب نخوردن سخت ترین کار است چون میل و ماده فریب پذیری در خود ما هست
به هر نسبتی که مکتبها حرف حساب بیشتری داشته باشند دنگ و فنگ و ادا اصولشان کمتر است
و هر قدر مکتبها دنگ و فنگی تر باشند مشتریشان بیشتر است
ما واقعا نمی خواهیم دست به ترکیب هویت ذهنی خود بزنیم بنابراین سعی میکنیم هم هویت ذهنی را حفظ کنیم و هم مشغول بازی خودشناسی شویم و به آن دلخوش باشیم
یکی از تمرین های سست شدن عنان گسیختگی فکر این است که سعی کنیم در برخورد با قضایای زندگی بلادرنگ واکنش نشان ندهیم
و سعی کنیم واکنشی نشان دهیم که کلیشه ای نباشد . عادتی نباشد
واکنش اگر خارج از قالب مانوس ذهن باشد کمک میکند تا بر ذهن مسلط تر شویم
عادت شکنی از لم های مهم است
وقتی در رابطه با کسی قرار میگیری خواه به تو احترام کرد یا اهانت در نظر بگیر که رفتار او از اصلتش بر نمیخیزد . بلکه از وجود بدلی اش صادر شده است
و توجه کن که آن چیزی که چشمت می بیند با شخصیتی که از طرف مقابل ادراک میکنی متفاوت است
هر عملی که از کسی سر بزند که نشان دهنده ضعف من و قدرت او باشد . من را حساس میکند . ما به طور عجیبی در مقابل انسانها احساس ضعف میکنیم
اگر به نوارهای هویت ها و منم منم ها توجه نکنی رفته رفته خاموش میشوند
حساسیت نشان نده تا این بازی شخصیت خاموش شود
شاید بتوان گفت مهمترین عامل حفظ هویت فردی دیوارهای نامریی قضاوت هستند که مانع جدی در مقابل رهایی هستند
تو به یک سری فعالیت هایی دست میزنی . دانشگاه میروی یا با کسی درگیری داری یا میخواهی به مقامی برسی . اما همه اینها حکم لعابی دارد بر روی یک ناتوانی اساسی
رفته رفته از ارزشهای اجتماعی کوههایی پیش روی انسان میگذارند که نه تنها روشن و واضح نیست بلکه متضاد و موهوم هم هستند
و این کوهها ماهیتی دارند که انگار پشت هر کوه کوه بزرگتری است هنگامی که به اولی برسی دومی مطرح میشود و پایانی هم ندارد و دلیل آن مقایسه است
و انسان دچار زندگی القایی و تحمیلی میشود و رغبت به زندگی را از دست میدهد
صدها فکر به شکل صدها ارباب بر ذهن تو حکومت میکنند
اگر پدر تو ابن سینا بود و هر روز پدرت را میدیدی که با دوستانش درباره مطالب عمیق هستی گفتگو میکند دیگر درباره خاله ام کم محلی کرد و فلانیها مبل دارند و ما نداریم فکر نمیکردی
و چون جز همین زندگیهای سطحی چیزی ندیده ایم و نشناخته ایم درگیر همین زندگی میشویم
ما به حقیرانه زیستن و تصور حقیر بودن خو کرده ایم برای همین است که احساس میکنیم نمیتوانیم مانند مولوی به رهایی برسیم
لازم نیست این تصور حقیر بودن را وانهیم . همین که نسازیم اش کارش تمام شده است
علت اینکه تو نمیتوانی از احساس نا توانی خلاص شوی این است که در یک کلاف ذهنی درهم برهم و متضاد گیر افتاده ای
بحث برسر توانستن یا نتوانستن نیست . آگاهی است که به کار رهایی میآید
یک عمر کارهای ما نمایشی بوده و حالا رهایی و انجام یک کار واقعی برایمان سخت می نمایاند
اصولا نفس زندگی در نمایش به انسان احساس نا توانی میدهد
روابط انسانها بر اساس خشونت و رنج بنا شده . انگار انسان دوست دارد هر جریانی را به شکل مسئله در آورد
میراثی که از جامعه گرفته ای را داری به فرزندانت میدهی . پس جامعه را دشمن ندان . همدرد خودت بدان
من ده قدم که کوه را بالا بروم خسته میشوم و تو بیست قدم و دیگری صد قدم . هیچکدام ما ناتوان نیستیم . توان ما با هم فرق دارد . وقتی مقایسه آغاز میشود ناتوانی و توانایی و حقارت و ... هم مطرح میشود
بدن نمیتواند بیش از ده قدم برود و برداشت ناتوان بودن هم از خود ندارد . مقایسه این احساس رات بر او تحمیل میکند
تا وقتی انسان یاد نگیرد که خود را بپذیرد هر کجا که برود احساس نقص و نامرادی میکند . به علت مقایسه
بزرگترین مانع ما در راه رهایی تصاویری است که از ناتوان و ناقابل بودن خود داریم
ناتواتی حاصل جهل است
وقتی کارت را از موضع ناتوانی شروع نکنی و قصدت هم بازی و خود منشغولیت نباشد به راحتی میتوانی تمام انرژی ات را یکجا در یک امر صرف کنی
انسان دایم با خودش صحبت میکند چون بنیاد هویت فکری بر الفاظ است
حتی توصیف زیبایی هم حایل بین درک زیبایی و من اصیلم میشود
همه این حرفها برای این است که داروی رهایی را بنوشی . وقتی نوشیدی دیگر حرفی باقی نمیماند . رابطه ات با حقیقت بی واسطه میشود . خودت مستقیما خواهی دید
مهمترین مسئله موجود ما رهایی از نفس است
خود شناسی ما هم مثل بقیه کارهایمان موکولی شده . کارها را موکول میکنیم به آینده . حتی خوشبختی و رهایی را هم موکول میکنیم
یک وضعیت مناسب برای مراقبه تاریکی است
من خودم را با دیگری مقایسه میکنم و بعد احساس حقارت میکنم و بعد برای جبران حقارتم دنبال مدرک و شغل فلان و توسعه و ... می افتم
وچون نمیخواهم به احساس حقارتم اعتراف کنم اسامی و دلایل دیگری برای کارهایم و تلاشهایم جور میکنم
و در این میان حرکتهای کور دیگری هم اتفاق می افتد که دلایلش برای خودم هم مشخص نیست
یعنی کارهایم از روی آگاهی نیست و تلاش میکنم دلایل اصلی و واقعی کارهایم نامشخص بماند و حتی خودم را هم گول میزنم
جامعه ما را از زندگی ترسانده و در عین حال میگوید ترس چیز بدی است و باید پنهانش کنی
حرکتی که تو امروز میکنی به زنجیری وصل است که دنباله اش به سی سال قبل باز میگردد
سعی کن هر احساس و حالت و واکنشی را که داری به صراحت لمس کنی تا از کانون اصلی مسئله دور نمانی
هویت فکری یعنی ترس حقارت حساسیت . یعنی رنج و حسادت و بدبختی
من وقتی یک ماشین خوب میبینم ناخودآگاه میگویم چرا اینها ماشین فلان داشته باشند ولی من نداشته باشم . خانه خوب می بینم همینطور . مقایسه در ما کیفیتی اتوماتیک پیدا کرده
ای آدمیزاد تو که اسباب رفاه برایت فراهم است . دیگر چه کار داری فلانیها یک ویلا دارند یا صدتا . تو زندگی خودت را بکن
مقایسه وجود انسان را خالی از کیفیت و ماهیت روحی میکند و آن را عاطل و باطل میکند
آیا این فاجعه نیست که انسان خودش را تبدیل به دستگاه کپی کند و همین هم کل آرامش زندگی اش را بگیرد
فراغت یعنی فلا خوف علیهم ولا هم یحزنون . نه غم گذشته و نه ترس آینده
وقتی نیت ظاهری ات با نیت باطنی ات متفاوت باشد کاری که میکنی نه به درد آن نیت میخورد نه این نیت
یعنی به یخچال نیاز داری ولی میروی اجاق گاز میخری و میخواهی ازش کار یخچال را هم بکشی
معنایش این است که در زندگی هیچ کاری را برای همان کار انجام نمیدهیم
و انسان در تمام زندگی اش حتی یک حرکت واقعی انجام نمیدهد و خودش هم دقیقا انگیزه واقعی رفتارهایش را نمی داند
زندگی ما اینجوری شده که صبح از خانه بیرون میآییم و می بینیم مردم دارند به یک طرف میدوند و ما هم دنبالشان میدویم بدون اینکه بدانیم به کجا میدوند و چرا
من اگر به ده ملیون احتیاج داشته باشم تا نیازهایم را بر طرف کنم بعد از آن هر چقدر جمع کنم حکم سنگ ریزه بی ارزش را دارد . اما مقایسه گرفتگی نمیگذارد این را بفهمم
پولی که به درد من نخورد حکم همان مقام اعتباری و غیرمفید یا همان دانش نمایشی تو را دارد
به خودت میگویی انسان غیر خوشبخت . با چه معیار و ضابطه ای این نتیجه را گرفته ای . از کجا میدانی حال یک انسان عادی نباید همینجوری باشد . با چه معیاری این صفت را به خودت نسبت میدهی . اگر خودت را مقایسه نکنی
و تو اگر نخواهی چیزی بشوی ذهنت از غبار پاک خواهد شد
کار صحیح فقط این است که از خواب شخصیت بیدار شویم
و ذهن اگر پاک شد از همه آلودگیها پاک میشود و نمیشود فقط یک گوشه از استخر دهن را تمیز نگه داریم و بقیه اش آبی آلوده داشته باشد
در مقایسه کیفیتی نهفته است که منجر به خود بزرگ بینی میشود . خود عزیز بینی باعث بسیاری از غمهاست و مانع رهایی است
ما را دچار خود مرکزیت کرده اند . مرکزی که ربطی با اصالت من ندارد
چرا ما شخصیت خود را کسی میدانیم که در آینده خواهیم شد ؟ از کودکی ما را اینجور بار آورده اند
زرنگ بودن و متشخص بودن را بر روی قله ای گذاشته اند و گفته اند اینها حق تو است مال تو است برو به آن برس و بعد خودشان هم در جهت عکس حرزکت کرده اند و از زندگی ترسانده اند
یکی از موانع بزرگ برای رهایی خود بزرگ بینی است
علت اضطراب مشروط بودن شخصیت است . تو خود را درصورتی بزرگ میدانی که چیزی شده باشی
تو از فاصله میترسی . بین این کار تا آن کار را سعی میکنی پر کنی تا فاصله نباشد . خود را دائم مشغول میکنی تا فاصله نباشد . در حالی که فاصله خود ساخته ذهن است
آنچه در درون ما در معرض خطر قرار میگیرد و نتیجتا باعث عصبانی شدن ما میشود هویت فکری است
به نظر میرسد بیشترین سهم از هدف انسان را خشم و نفرت ورزیدن تشکیل داده است
به علت عادت به وضع موجود به ذهنمان هم خطور نمیکند که میشود زندگی و روابط و دنیایی با شکل دیگری داشت
بیشترین وقت زندگی ما به جای لذت بردن از این مهمانی با شکوه صرف نفرت ورزیدن و پیشی جستن در یک مسابقه پوچ میشود
اینها همه حاصل نفس است . حاصل شخصیت است
هدف ما بزک دوباره و بیشتر شخصیت است نه از دست دادن آن
ما میخواهیم به شکلی سلاح را تیزتر کنیم نه اینکه آن را بیندازیم
به هویت فکری خودت و دیگران ضربه بزن و کمترک انداز سگ را استخوان
بچه پولدارها با پول خود را تخدیر میکنند تا کمتر رنج عمیق خود را احساس کنند . اما بی پولتر ها بیشتر رنج را احساس میکنند . بنابر این احتمال رهاییشان هم بیشتر میشود
مقام و ثروت و شهرت و مدرک حکم تخدیر را دارند
کسانی که خود را تخدیر میکنند هنگامی که ابزار تخدیر ازشان گرفته شود آنچنان در مقابل این رنج پنهان شده احساس ضعف میکنند که خیلی هاشان دست به خود کشی میزنند یا هپروتی میشوند
یکی از فواید نماز و دعا کوتاه کردن موقتی دست ذهن است و تقویت صمیمیت باطنی
ذهن ما پر از خشم و نفرت است و طفل معصوم هدف خوبی است برای تخلیه آن
این ماشین نفرت و آزار خودی و غریبه نمیشناسد و دائما مشغول کار است
بیشترین آزار جامعه بر روی بچه ها از طریق مقایسه است
در عمل محال است عمله خوشبخت را بر مهندس بدبخت ترجیح دهی
ما خوشبختی را تجربه نکرده ایم بنابراین نمیتوانیم محتویات آنرا درک کنیم
ما در ازای ارزشهای ویترینی حاضریم همه چیز خود را قربانی کنیم
اولین قدم در راه تربیت بچه این است که او را درگیر مقایسه و مسابقه نکنیم
هر انسانی خود را دردانه خلقت میداند و ناراحت و خشمناک است که چرا ارزشهایی که همه سهم او بوده برای دیگری شده است
انسان هویت فکری هر رابطه ای را با دید گرفتن دنبال میکند . و این حاصل ارزش اجتماعی زرنگتر بودن است
چنین دیدی انسان را خشن و بی رحم میکند
من میخواهم از تو چیزی بگیرم و تو هم همینطور . هر دو هم این را میدانیم که تا چیزی ندهیم چیزی نمیگیریم . بنابراین رابطه ما سودا گرانه میشود
انسانی که خود مرکز بین است و دچار هویت فکری شده است دادن را ناحق و گرفتن را حق خود میداند .
برای همین وقتی مجبور میشود چیزی بدهد سعی میکند تا جایی که میتواند بدلی اش را بدهد .
برای همین است که اینهمه دروغ و تظاهر رواج دارد . جامعه پر از حرفهای زیبا است . ولی هیچکسی برای هیچکس دیگر باطنا احترام واقعی قائل نیست
دوستی من . احترام من . تواضع و تعارفاتم هیچکدام اصلی نیستند . بدلی اند
و همه ما المثنی یکدیگریم و قرارداد ضمنی با هم داریم که لفاف را از روی جنس هم کنار نزنیم و در تاریکی معامله کنیم
شناخت جامعه سخت نیست . مثل خود ما است . ولی به صلاحمان نیست اصل قضیه را به روی خودمان بیاوریم که همه با جنس بدل داریم داد و ستد میکنیم
و میل فریب مانع میشود که از این بازی دست برداریم
ذهن ما گیج است . فریب خورده است . بنابراین نمیتواند قضایای زندگی را به صورت یک کل ببیند . گسسته بین است
و همه جست و خیزها و دویدنها برای این است که جلب به به کنیم . برای تخدیر رنجها است
یک تکنیک آرامش این است که کلمات را در ذهنت کش بدهی . سرعت عبورشان را کند کنی
ساختمان ذهن به گونه ای است که میل به استثمار کردن دارد ولی اینکه همین ویژگی اش باعث استثمار شدنش میشود . استثمار مالی یا فکری یا هر چیز دیگر
فکر من تعبیر شغلی من را با تعبیر شغلی تو مقایسه میکند و بعد افسرده میشود
وقتی قیاس نباشد همه چیز یک واقعیت است نه یک رنج . حتی افسردگی هم در قیاس با شادی معنا مییابد و الا یک حالت است برای خودش و ارتباطی با انبساط خاطر ندارد
من نمیگویم تو امکان دیدن نداری . این حرف جبریون است . من میگویم دستمالی به چشم تو بسته است که نمیگذارد ببینی
و بزرگترین وظیفه تو در زندگی باز کردن همین دستمال است
یک تاکتیک ذهن برا مواجه نشدن با پوچی خودش این است که خودش را به یک سری چیزهایی میچسباند . مثل حزب و برند و تیم و ...
و تصور " این همانی " میکند یعنی خودش را با آن چیز یکی میکند و مقابل گروه مقابل موضع میگیرد
تعریف و تمجید یک راه زیرکانه برای پنهان کردن حسادت است
من به دروغ ماسک یک انسان خوشبخت و شاد را به چهره میزنم و تو باور میکنی و حسودی ات میشود
و چون طاقت خوشبختی من را نداری و شادی و خوشی را فقط حق خودت میدانی نسبت به من بی رحم و خشن میشوی . غافل از این که در پشت آن ماسک یک انسان بیچاره در حال دست و پا زدن است
وتو اگر درک کنی که من هم یکی مثل تو ام نه بهترم نه بدتر . آنوقت دید و رابطه ات عوض میشود
صفات هویت فکری از آن جدا نیست . اگر صفاتش را از آن بگیری خودش هم نیست میشود
صفات حقیر و بدبخت مربوط به شخصیت من است نه خود من . اگر از شخصیتم جدا شوم من رها هستم . نمیشود شخصیت را بخواهم ولی صفاتش را نخواهم . محال است کسی گرفتار شخصیت باشد و خود را حقیقتا شجاع و متین و ... بداند
اگر واقعا این حرفها را بفهمی دیگر به شجاع بودن و تشخص و مهم بودن و اینها فکر نمیکنی
اگر درک کنی که شدن چیزی جز بازی نیست آنوقت با انسانها بر سر رسیدن به سراب مسابقه نمیگذاشتی
اگر زنگار شخصیت کنار برود خود اصیلت نمایان میشود . آن نه از جنس ترس است نه شجاعت نه حقارت است و نه تشخص و نه هیچ چیز دیگر . چیزی است متفاوت با آنچه تا کنون در طریق شدن داشته ای
ما شخصیت پر مدال و افتخار میخواهیم تا سپری باشد برای مبارزه با انسانهای دیگر
اگر صادقانه با موضوع برخورد کنیم می بینیم که رقبای اصلی ما در این مسابقه همین دوستان و آشنایان خودمانند
ما بیشتر بپاهای زندگی خود را همین افرادی میدانیم که ما را میشناسند . این بپاها را حذف کن تا سبکبار شوی
دانستنی که مکاشفه ای نباشد و حصولی باشد موجب رهایی نمی شود
اصولا شکسته نفسی بیخودی از نفس صادر میشود و نفس عین کبر است
از دید مولوی جستجوی بیهوده رد است . هم سرآب و هم دونده به سوی آن درون خود توست . در ذهن خود توست
عرفان متعلق به کسی نیست . همیشه بوده . دیدن حقیقت بی پرده و بی واسطه یعنی عرفان
چطور میتوانی با ده ها نفر در حال مقایسه و مسابقه باشی ونترسی
من شادم و تو نیستی چون من در روز بارها به به و چه چه به سمت خودم جلب میکنم و تو به چنین چیزی دسترسی نداری . اما در واقع همانقدر که تو در گنداب خودت دست و پا میزنی من هم میزنم . و من بیشتر نگران از دست دادن این تاییدها هستم و تو نگران جلب آنها
اگرتوجه کنی می بینی هر کاری که در آن پای ارزش در میان نباشد برای ما بی اهمیت است
شادی در انسان باید جوری باشد که وابسته به هیچ مناسبتی نباشد
ما مخربیم دنبال بهانه میگردیم تا از طریق تخلیه نفرت کسب لذت کنیم
جنگ ما جنگ نفرت است و تلاش داریم شخصیت دیگران را شکست بدهیم و حتی تلاش برای حذف فیزیکی طرف مقابل نیست بلکه هدف خرد کردن شخصیت دیگری توسط شخصیت خودمان است
واقعیت پولی که من دارم و برای هفت پشتم هم کافی است چه ارزشی دارد جز اینکه جامعه به آن ارزش اعتباری داده است
و باید بفهمی این بازی چقدر پوچ است و تا به مسخرگی این بازی پی نبری و از آن خارج نشوی رها نخواهی شد و چشمت نور را نخواهد دید
هر زمان از خودت بپرس آیا کارهای الانت در خور این مهمانی با شکوه است یا نه
همه رفتارهای ما کپی برداری از اتوریته هاست . دیگر جایی برای اصالتمان نمیماند
اهمیت مسایل بیرونی ناشی از نیاز ما به آنهاست . ولی اگر خوب دقت کنی می بینی این نیاز ساخته ذهن است
مسایل بیرونی نمیتوانند چیزی را درمان کنند که در ذهن خودمان ساخته شده
همه بدبختیها در اثر تعبیرات است و تا تعبیر است همین داستان ادامه دارد
من چیزی نیستم و لازم هم نیست چیزی باشم جز اصالت خودم
اگر این را فهمیدیم از دویدن ها و تلاش برای شدنها دست می کشیم و ذهن یک ذهن ساده و صریح و نترس و عریان میشود
مولوی میگوید این برونی ها همه آفات توست و میگوید هیچ نی مر هیچ نی را ره زده است
وقتی حکومت اتوریته ها بر ذهن پایان یابد و ذهن آزاد و رها و بی غبار شود تازه می بیند که جامعه چه چیزها و چه کسان بی اعتباری را معتبر ساخته و اسیر اعتبار اجتماعی شان شده
انسان دیگر باورش نمیشود که خود بتواند بفهمد یا بدون کمک دیگری چیزی را درک کند
و چون به خود اعتماد ندارد باید آویزان مکتبی شود
هم مرشد و هم مرید هر دو طالب ارزش اند فقط ساختمان روانی یکی دنبال زیر دست بودن است و دیگری طالب بالا دست بودن
و هر کس سعی دارد تا خود را به گروه و دسته و باندی وصل کند تا کوچکی خود را نبیند و برای گنده کردن خودش باید آن باند یا مکتب را گنده جلوه بدهد
هر گوشه ای دکانی زده اند و ارباب ذهن شده اند مانند قدیمها که خانها ارباب جان و مال بودند
و البته سلطنت اینها در اثر میل به بردگی ماست
فکر شخصیت نمیگذارد ما با طبیعت رابطه داشته باشیم
حتی ما در زیر لعاب عرفان و خود شناسی هم به دنبال کسب زیرکی برای تسلط بیشتر بر دیگران هستیم
انسانی که در جستجوی خود شناسی هست با کسی که در جستجوی پول هست فرقی ندارد .
اصولا هر کاری که از نفس سر بزند فاقد هرگونه خیری است
حضرت رسول میفرمایند اگر نبود این فکرهای بیهوده که در سر شماست و این سخنان بیهوده که در دهان شماست شما هم میدیدید آنچه را من می بینم و میشنیدید آنچه را من میشنیدم
ما سوداگر بار آمده ایم و در هر رابطه ای به دنبال منافع هستیم
وقتی در جامعه چیزی اتوریته شد شاعر بهترین شعرش را و کارخانه بهترین سهامش را و هر کس بهترین چیزش را به او میدهد تا به او وصل باشد و این کار باز هم قدرت اتوریته او را بالا میبرد
با زندگی جوری رفتار میکنیم انگار میخواهیم زود تمام شود . عجله داریم . با زندگی صمیمی نیستیم . انگار از آن ترس داریم . ما فرار آلوده شده ایم
یکی از ارزشهایی که جامعه در ویترین گذاشته دوست داشتنی بودن است
تظاهر به دوست داشتن هم نوعی سوداگری است . دوستت دارم تا دوستم داشته باشی و این یک ارزش اجتماعی است
مشکل بعضی جوامع مذهبی این است که ارزشهای دینی را با ارزشهای اجتماعی قاطی کرده اند و زور ارزشهای اجتماعی میچربد برای همین رشوه میدهند و از آتش جهنم نمیترسند ولی از زرنگ نبودن میترسند
انسان هویت فکری همیشه به دنبال ارضای یک نیاز شخصیتی و دریافت یک ارزش است . همین که به آن ارزش نائل شد رهایش میکند چون دیگر با آن کاری ندارد
بچه نه قدرت تلافی دارد و نه قضاوت کننده است برای همین پدر و مادر بدترین رفتارها را با او میکنند
شرایط اجتماع جوری است که فرد به خاطر کارهایی که کرده و دارد میکند دایما احساس گناه باید بکند
اصولا وقتی خود ما تربیت نشده ایم و اسیر نفسیم چطور میخواهیم بچه را تربیت کنیم
مثلا تو به من میگویی احمق من ناراحت میشوم و بعد خود را آرام میکنم تا نگویند عصبی است . د رحالی که اگر در سلامت کامل نفسانی بودم اصلا از اول ناراحت نمیشدم
زور ارزشها بسیار زیاد است و اگثر کارهای انسان نشات گرفته از آن است
انسان در مقابل گرگ و مار فرار میکند و برایش عار هم نیست ولی در مقابل یک انسان دیگر فرار نمیکند چون از ترسو بودن میترسد
و اصولا انسان فقط به انسان توجه دارد و غیر انسان را طرف حساب خود نمی داند
تو وقتی گدای ارزش شدی برای رسیدن به آن تن به هر پستی هم میدهی
خود تخریبی بدون اینکه عمدی باشد نتیجه فاصله بین خود فعلی و خود ایده آلی است
آنچه به عنوان شخصیت خودت میشناسی چیزی نیست جز نظریات دیگران در مورد خودت
حالا تو میدانی که جایی برای رسیدن وجود ندارد و چیزی برای شدن نیست و آینده ای که برای خود خلق کرده بودی سراب بوده و باید رهایش کنی و احساس میکنی چیزی کم است
احساس میکنی وسیله ای برای پر کردن نیست . خب خلایی هم وجود ندارد . بار را خود ذهن خلق کرده و حالا برای آن دنبال تکیه گاه میگردد
رهایی انسان در گرو زوال خشم و کینه و نفرت است
یکی دیگر از موانع رهایی احساس غبن از بابت گذشته است
یاس عمیق منجر به رهایی میشود . یاس همان بن بست است . وقتی دیگر هیچ دست و پایی نزدی و تسلیم شدی آن تسلیم همان رهایی است
حیران شو . رب زد نی تحیرا . آدم حیران چون و چرا نمیکند فقط نگاه میکند .
من را از میانه بردار و به زندگی نگاه کن آنوقت یک موجود واحد بی نام و وصف می بینی